دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 1 توسط 0 نفر)

31. داستان  فرشته ی کوچولو

 

 

در مطب دکتر« ویلیامز» به شدت به صدا در آمد… دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولویی که خیلی مضطرب و پریشان به نظر می رسید، به طرف دکتر دوید و گفت: آقای دکتر، آقای دکتر، مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: التماس می کنم مادرم را نجات دهید؛ مادرم خیلی مریض است، خواهش می کنم با من بیایید! دکتر گفت: دختر جان، باید مادرت را به اینجا بیاوری؛ من برای ویزیت، به خانه ی کسی نمی روم! دختر جواب داد: ولی دکتر من نمی توانم. اگر شما نیایید مادرم می میرد… و اشک از چشمانش جاری شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت که همراه او برود… آنها به خانه رسیدند، دکتر را به جایی که مادر بیمارش در رختخواب بود راهنمایی کرد و رفت. دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با قرص و آمپول، تب بالای آن زن را پایین بیاورد و از مرگ حتمی نجاتش دهد. دکتر تمام شب را بر بالین آن زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد… زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما می مردی!آن زن با تعجب گفت: ولی دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. چشمان دکتر به قاب عکس خیره شد و پاهایش از دیدن عکس روی دیوار، سست شد. این همان دختر بود! فرشته ای که مادرش را نجات داده بود.

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد