شنبه 29 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 0 توسط 0 نفر)

74. داستان  شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله ای داشت که برایش بسیار عزیز بود. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد. هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی بیماری، جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر، در خانه اش را بست  و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید؛ دید که در بهشت باز است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه ی فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش کرد. از او پرسید:- دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: – با با جان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم. پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشک هایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
نکته: غم و اندوه، کلید حل مشکلات من و تو نیست. بلند شو و حرکت کن. ناراحتی تو سبب افسردگی خود و دیگران می شود. غم را به کناری بگذار و به زندگی با طراوت جدیدت باز گرد. نه مرده ها باز می گردند و نه با گریه و اشک هایت مرحمی بر زخم هایت خواهی گذاشت. فقط یک راه وجود دارد، دوباره زندگی را آغاز کردن و دوباره به بازی زندگی وارد شدن، تنها فرقی که در این بین می بینی، یک یار کم تر است، اما بازی هنوز تمام نشده است. پس تا آخر با انرژی و شادابی بازی کنیم.

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد