چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 0 توسط 0 نفر)

87. داستان زیبای قهر گنحشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت

می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت

و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام

تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد

فرشتگان همه سر به زیر انداختند

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند

آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد