دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 5 توسط 0 نفر)

نام رمان : بازتاب
نویسنده : خانم فاطمه ایمانی
تعداد صفحات : ۳۳۴

خلاصه داستان :

من در شهری زندگی می کنم که یکی از آلوده ترین رودخانه های جهان از اون میگذره و در نهایت تاسف شاهرگ حیاتی این شهره. رودخانه ای که طبیعت سبز اطرافش نمی تونه زلال نبودنش رو بپوشونه. من در کنار آدم هایی زندگی می کنم که درست مثل همون رودخونه زلال نیستن و شوخی قشنگیه اگه خودمو جزئی از اونها ندونم. چرا که ما بازتاب هم هستیم و شاهرگ حیاتی حفظ این رابطه ی انسانی. درد آوره اگه بخوایم خودمون رو به آدم های خوب و بد تفکیک کنیم. پس بیا و اسه یه بارم شده از نگاه من به زندگیم خیره شو …

قسمتی از متن رمان :

روبالشی ها رو در آوردم و لابلای ملحفه های گلوله شده ی توی سبد چپوندم. جلوی تخت خم شدم و پنجره ی کشویی اتاق رو کمی باز کردم تا هوای دم گرفته و خفه ی اونجا عوض شه. زیر چشمی نگاهی به بابابزرگ انداختم و بی اختیار لبخند محوی رو لبم نشست.
رادیوی کوچیکش رو گرفته بود نزدیک گوش های سنگینش و داشت ریز و بی صدا می خندید. این روزها همه ی دنیاش خلاصه شده بود تو اون رادیو و این اتاق دم گرفته و حضور گاه به گاه من که سالها بود همخونه ی این پیرمرد بودم.
خب اون اوایل اینجوری نبود. یعنی تا وقتی که اون دیابت لعنتی باعث قطع شدن پای چپش و رفتن سوی چشماش نشده بود همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. من و اون تو این خونه خاطرات قشنگی داشتیم، روزای خوبی رو پشت سر گذاشته و از این با هم بودن راضی بودیم.
یادمه وقتی عمه شکوفه ازدواج کرد و جمع سه نفره مون شد دو نفر, حس کردم خیلی تنهام اما بابابزرگ نذاشت این حس بد زیاد دووم پیدا کنه. اون همیشه بهونه ای واسه خوشحال کردنم داشت.
نمی دونم چند تا بچه تو این دنیا همچین تجربه ای رو داشتن؛ اینکه تو خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ و زیر چتر حمایت اونا زندگی کنن و بزرگ شن. اما من از این نوع زندگی نه تنها گله ای ندارم که برعکس خشنودم. بابابزرگ نمی گم جای نداشته هامو برام پر کرد ولی خیلی از داشته های امروزمو مدیون محبت اونم. چیزی که هیچ وقت تو خونه ی سودابه مادرم بهش نمی رسیدم.
مهم ترین داراییم همین آرامشه که عجیب تو این خونه ی قدیمی درست وسط شهر و لابلای کوچه های باریک و خیابون های شلوغ و پر رفت و آمدش حس می کنم.
نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد و با تصور اینکه بعد اون بارون تند و سیل آسای بهاری این هوای مطبوع جون می ده واسه قدم زدن، از پنجره فاصله گرفتم و سبد ملحفه ها رو از روی تخت برداشتم.

 


مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد